جدول جو
جدول جو

معنی کله پاچه - جستجوی لغت در جدول جو

کله پاچه
مجموع سر و پاچه های یک گوسفند، خوراکی آبدار که با کله و پاچۀ گوسفند تهیه می شود
تصویری از کله پاچه
تصویر کله پاچه
فرهنگ فارسی عمید
کله پاچه(کَلْ لَ / لِ چَ / چِ)
کله پاچه از هر حیوانی. (ناظم الاطباء). مجموع سر و پاچه های حیوان (مانند گوسفند). (فرهنگ فارسی معین).
- کله پاچه شدن، مضطرب و سراسیمه شدن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کله پا شدن شود.
، خوراکی که از کله و پاچۀ گوسفند سازند. طرز تهیۀ آن چنین است که موهای کله و پاچه را باآب آهک سوزانند و کله و پاچه را جوشانده داخل بینی و دهان گوسفند را پاک کنند و با چاقو تراشند و سپس با پیاز و شکنبه و شیردان بار کنند و یک قطعه دنبه و قدری گوشت گردن هم بدان علاوه نمایند. (فرهنگ فارسی معین). آبگوشتی که از سر و پاچه های گوسفند و جز آن سازند و گاه بر آن گوشت گردن و شکنبۀ گوسفند افزایند. طعامی که از کلۀ گوسفند و پاچۀ آن کنند. شاخ دار. چشم دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
موش چیست تا کله پاچه اش چه باشد ؟!، یعنی از شخصی کوچک توقعی بزرگ داشتن بیجاست
لغت نامه دهخدا
کله پاچه
کله با پاچه از هر حیوانی را گویند
تصویری از کله پاچه
تصویر کله پاچه
فرهنگ لغت هوشیار
کله پاچه((~. چِ))
نوعی غذا که از کله و پاچه چهارپایان حلال گوشت به ویژه گوسفند تهیه می شود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

یا کپوتان دزو، در گویش ارمنی نام دریاچۀ ارومیه است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 161). رجوع به کبودان و دریاچۀ ارومیه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ پُ تِ)
دهی از دهستان کلیایی است که در بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را به جای پایش گذاشته باشد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). رجوع به کله پا شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
در اصطلاح نجاران، پایه های چفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ گِ)
دهی از دهستان گرم است که در بخش ترک شهرستان میانه واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لا چَ /چِ)
یک قسم غذائی که از کله و پاچۀ گوسفند سازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله پاچه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حصه و پاره و لختی از کوه را گویند. (برهان) (آنندراج). یک لخت از کوه. (ناظم الاطباء). قسمتی از کوه. حصه ای از جبل. (فرهنگ فارسی معین). که پاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
راست گفتی خیال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر.
فرخی.
که مردی بس عظیم و شخصی چون کوه پاره بود. (قصص الانبیاء). غلام حبشی در میدان مانند کوه پاره ای... (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از اسب هم هست که عربان فرس خوانند. (برهان) (آنندراج). اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب. فرس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ رَ)
دهی از دهستان برزرود که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
دهی از دهستان خرم آباد است که در شهرستان شهسوار واقع است و 800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ دِ)
دهی از دهستان سهندآباداست که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 563 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 48 هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز و کنار راه مالرو درماهی بالابه گشان. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 449 تن است. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، لبنیات، چغندر، پنبه، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
آنکه دارای پایی کوتاه است، کوتاه قد، نوعی گوزن دارای خالها درشت که شاخ وی شاخ شاخ است، خرگوش (با آنکه دست وی کوتاه است نه پای او)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله و پاچه
تصویر کله و پاچه
کله پاچه: (آنچه گوسفند از هر جا آورند باید در حضور معتمد ناظر کشته شود و گوشت و دنبه و پیه خام و کله و پاچه و جگر و پوست او تحویل و ضبط شود)
فرهنگ لغت هوشیار
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را بجای پایش گذاشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاه پاره
تصویر کاه پاره
ریزه کاه: (چند گویی که مهر از و بر دار خویشتن را بصبرده تسکین ک {} کهربا را بکوی تا نبرد چه کند کاه پاره تسکین) (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله پاچه شدن
تصویر کله پاچه شدن
مضطرب شدن سر اسیمه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گذرگاه سخت و دشوار
فرهنگ گویش مازندرانی
نام آبادیی از دهستان سجارود بابل، از توابع بندپی واقع در
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی